« سید پا برهنهکار برای خدا »

سال۱۳۶۸سه سال از شهادت #محمد می گذشت. پای مادر شکسته بود و خانه نشین شدهبود. محرم بود، اما او نمی توانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد. #روز_هفتم_محرم، دیگر طاقت نیاورد و عصایش را برداشت.با هر سختی ای که بود، خودش را به مسجد رساند و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همین کار را کرد. #شب_عاشورا ، گوشه ی مسجد نشست و همراه روضه خوان و مردم عزاداری کرد. توی همان حال، توسل کرد به #حسین_فاطمه (سلام الله علیه) و گفت: یا امام حسین(علیه السلام)! اگر این عزاداری من مورد قبول شماست، لطفی کنید تا این پای من خوب شود، تا فردا که برای کار کردن می آیم، نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا! اگر پایم خوب شود، می روم توی آشپزخانه و تمام دیگ های غذا را می شویم.

سحر که از خواب بیدار شد، هنوز پایش درد می کرد. بعد از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا، دل شکسته گفت: آقا جان! عاشورا شد و از شفای پای من خبری نشد.

همین طور که نجوا می کرد، دوباره خوابش برد.

                                                                                                                       ***

مسجد خیلی شلوغ بود.کسی گفت: یک دسته دارد برای کمک می آید.

مادر رفت دم در مسجد و دید، یک دسته ی عزاداری است؛ دسته ای منظم، یک دست سفید پوش با شال های مشکی ای بر گردن. دسته ی جوان هایی که سه به سه حرکت می کردند، نوحه می خواندند و سینه می زدند. نوحه خوانشان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دسته حرکت می کرد.مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، این جا چه کار می کند؟

همان موقع بود که #محمد را در میانشان دید. تازه متوجه شد که این دسته، دسته ای عادی نیست و همه شهیدند. دسته، بر سر و سینه زنان وارذد مسجد شد، آهسته به سوی محراب رفت و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد، کنار پرده ایستاد و نگاه کرد. عزاداری که تمام شد، محمد از دسته جدا شد و پیش مادر آمد. دست انداخت دور گردن مادر و او را بوسید. مادر هم محمد را بوسید و گفت: محمد جان! خیلی وقت است که ندیدمت، خیلی بزرگ شده ای.

شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد، آمد پیش مادر و گفت: حاج خانم! خدا بد ندهد. طوری شده؟

محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر! این ها چیست که دور پایت بسته ای؟

مادر گفت: چند روزی است که زمین خورده ام، پایم درد می کند. ان شاالله خوب می شوم.

محمد گفت: مادر! چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچه سبز برای شما آوردم. می خواستم به دیدن شما بیایم که آزادیان گفت، صبر گن با هم برویم. امروز اول رفتیم زیارت حرم امام خمینی و حالا هم آمده ایم دیدن شما.

بعد #محمد دستش را از روی صورت تا مچ پای مادر کشید، نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد، شال سبز را دور پای مادر بست و گفت: پایت خوب شد. حالا برو توی زیر زمین و دیگ ها را بشوی.این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد می کند.

مادر، دو نفر از شهدا را دید که دارند با هم به انتهای مسجد می روند. مادر گفت: محمد! این ها کی هستند؟

گفت: این ها بچه های شکروی هستند. مادرشان توی زیرزمین است، دارند می روند به او سر بزنند.

یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: او کیست؟

#محمد گفت: آن یکی هم ابوالفضل رئیسیان است. پدرش دم در است، می رود به او سر بزند.

حسن آزادیان گفت: حاج خانم! شما به خانم ها قول داده بودید که اگر خوب شدید، چهار تا ماشین بیاورید و آن ها را به زیارت #امام_خمینی ببرید. من این چهار تا ماشین را آماده کرده ام، دم در هستند. بروید فاطمه خانم ها را ببرید.

مادر از خواب پرید. هنوز در خلسه ی خوابی بود که دیده بود.نشست. پایش سبک شده بود. تمام باندها باز شده بودند و روی تشک افتاده بودند. شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایش بسته بود، هنوز روی پایش بود. بوی عطر شال، هوش از سرشمی برد. حالش دگرگون بود. اطراف را نگاه کرد، خورشید کم کم داشت بالا می آمد. با دست های لرزان شال را لمس کرد، خم شد و بوسیدش. از جایش بلند شد و پایش را محکم روی زمین فشار داد؛ درد نمی کرد. نمی دانست چه بگوید، چه کار کند. کلمات ناخودآگاه بر زبانش جاری می شدند: یا حسین! وای حسین جان! فدایت شوم آقا!‌ ممنونم آقا! ای خدا شکرت! حسین جان! من لیاقت نداشتم. #محمد جان، مادر! دستت درد نکند.

زمزمه کنان از پله ها پایین رفت. کسی در خانه نبود. به ذهنش رسید که صبحانه را آماده کند. با خودش گفت: هر جا که رفته باشند. برای کارهای روز عاشوراست. وقتی برگردند، حتما گرسنه هستند.

سماور را که روشن کرد، شوهرش از راه رسید. وقتی او را دید، با تعجب گفت: چرا داری راه می روی؟ برای پایت ضرر دارد. مادر همه چیز را تعریف کرد. فضای خانه پر از عطر شده بود؛ عطر شال. هر که می آمد و می شنید و می دید و می بویید، منقلب می شد. قضیه زبان به زبان گشت. مردم مشتاقانه و شتابان می آمدند، روضه ای می خواندند و ….

آیت الله العظمی گلپایگانی هم پیگیر قضیه شدند و بررسی کردند. کمی تربت ناب سیدالشهدا به مادر دادند تا همراه پارچه در آب بگذارند و برای شفا به مردم بدهند.

از آن شال اکنون تکه ای کوچک مانده که هنوز عاشقان و مشتاقان ابا عبدالله را به شوق می آورد.

کتاب از او«کتاب سوم،#شهید_محمد_معماریان


موضوعات: بدون موضوع
   سه شنبه 11 مهر 1396


فرم در حال بارگذاری ...

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      
جستجو