| « امام سجاد (علیه السلام) | شهدا زنده اند » |

سید حمیداز روی اخلاص کار می کرد. خدا هم مزدش را داد. در زمانی که هزاران جوان درآرزوی کربلا رفتن به جبهه می آمدند و شهید می شدند، سید حمید به صورت ویژه و خیلی نادر به کربلا رفت و حرم سیدالشهدا «علیه السلام»را زیارت کرد.باور کردنی نیست.زمانی که خود عراقی ها نمی توانستند به راحتی به کربلا بروند،سید به کربلا رفت. داستان رفتنش هم بسیار زیبا و شنیدنی است.
او در منطقه ی هور با یک مجاهد عراقی که نظامی بوده آشنا می شود که در کار شناسایی به نیروهای ایرانی کمک می کرد.سید حمید می گفت: در یکی از ملاقات هایی که با این مجاهد عراقی داشتیم یاد کربلا افتادیم.گفتیم می شود ما را ببری کربلا و برگردیم.
نظامی عراقی گفت: خیلی مشکل است،چون باید از دژبانی بصره و … بگذریم. کار بسیار سختی است.سید حمیدمی گفت: فکرش از سر ما خارج نشد.هر روز می رفتیم توی جزیره و کارمان را ادامه می دادیم.
مجاهد عراقی یک روز آمد و گفت: ان شاالله به آرزویتان می رسید! من رفتم همه ی کارهایش را انجام دادم.شما را می برم کربلا.
آن زمان برای نیروهای شناسایی، کارت های نظامیان عراق به خوبی جعل شده بود.خلاصه این مجاهد مشغول مقدمات کار شد.
سید حمید درباره ی این سفر می گوید:چند روز بعد از طریقی وارد خاک عراق شدیم. بعد با یک ماشین عراقی رفتیم و شب را توی خانه ی این مجاهد عراقی خوابیدیم.روز بعد به سمت کربلا حرکت کردیم.
اوضاع کربلا بسیار امنیتی بود قرار گذاشتیم وقتی به حرم رسیدند،رفتار غیر عادی نداشته باشیم.مانند خود عرب ها خیلی عادی زیارت کنیم و برگردیم.
یکی از همسفران می گفت:سید خیلی مشتاق زیارت بود.برای همین به او بیشتر سفارش می کردیم که کاری نکند که ماموران استخبارات عراق به آن ها مشکوک شوند.
اما وقتی وارد حرم شدیم و نگاه سید به ضریح شش گوشه و بی زائر حضرت افتاد،از خود بی خود شد! پاهایش شل شد و به زمین افتاد!
بقیه ی همسفران،طبق قرار قبلی خیلی عادی زیارت کردند.ما هر چقدرزیر لب با ایما و اشاره به سید گفتیم که قرارمان فراموشت نشود و… بی فایده بود.
ما نگران بودیم که نکند ماموران استخبارات سر برسند و همه ی ما لو برویم.بعضی ها او را قسم دادند که سید تورا به جدت قسم بلند شو و وضع را از این خراب تر نکن!
زمان به سختی می گذشت.ما به دلیل امکان دستگیر شدن توسط عراقی ها، خیلی عادی حرم را ترک کردیم.سید در همان حال عرفانی خود درگوشه ی حرم نشسته بود و بچه ها بیرون حرم راز و نیاز می کردند و از خدا طلب نصرت و یاری می خواستند.
نمی دانستیم چه می شود!؟برویم.بمانیم؟!
بعد از بیست دقیقه ی پر التهاب، سید حمید صحیح و سالم از حرم بیرون آمد.خدا را شکر کردیم و سوار شدیم و حرکت کردیم.
همه ی ما سید را ملامت می کردیم که مگر ما با هم قرار نگذاشته بودیم.چرا این طور کردی؟ سید که هنوز مست از این زیارت بود گفت: به جدم قسم دست خودم نبود، چشمم که به ضریح افتاد اختیارم را از دست دادم.
…………
یک روز با بچه های رفسنجان داخل چادر نشسته بودیم که سید حمید سر درد دلش باز شد. شروع کرد به بیان خاطرات کربلا.
گفت:با چند تا مجاهد عراقی رفتیم کربلا. از خاک حرم آقا هم مقداری آورده بود.یک کمش را داده بود به رسول و مهدی جعفر بیگی؛دوستان صمیمی اش بودند.
بقیه اش را هم گذاشته بود برای خودش تا وقتی شهید شد،بمالند روی پیشانیش. تا جایی که یادم هست مادر سید این کار را کرد.آمد خاک را ریخت روی چشم سید و گفت:
((سلام مرا به جدت برسان.))
برگرفته از کتاب پابرهنه در وادی مقدس (زندگی نامه و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی) ،ص۹۹
#شهادت
فرم در حال بارگذاری ...